می خور که بر اصحاب خرابات حلال است گو زهر خور آن کس که بر او نوش وبال است زان باده که گویی دمش از بوی بهشت است گر نیز به دوزخ بروم توبه محال است محال است از صحبت یاران دل افروز به نوروز غایب نتوان بود که هنگام وصال است بسیار بکوشید خَضر تا که بدانست آخر که حیاتش حیاتش هم از این آب زلال است آنچ از دم عیسی به روایت بشنیدیم دیدیم که در قافله ی باد شمال است شمال است عیبم مکن ای خام که افسرده نداند تا سوخته ی عشق بر آتش به چه حال است چه حال است چه حال است در گوشه ی محراب به تقوا بنشیند آن را که نظر بر خم ابروی هلال است